حكومت در نهج البلاغه

مسئله حكومت در نهج البلاغه، مانند ده‏ها مسئله مهم ديگر زندگى، در اين كتاب عظيم به شيوه‏اى غير از شيوه محققان و مؤلفان مطرح شده است. البته چنين نيست كه امير المؤمنين (ع) فصلى در باره حكومت باز كرده باشد و با ترتيب مقدماتى به نتيجه‏گيرى برسد. شيوه سخن او در اين باب هم، مانند ابواب ديگر، شيوه‏اى حكيمانه است، يعنى عبور از مقدمات و قرار گرفتن بر روى نتيجه. نگاه امير المؤمنين (ع) به مسئله حكومت، نگاه يك حكيم بزرگى است كه با منبع وحى متصل و مرتبط است.
پنجشنبه، 1 اسفند 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
حكومت در نهج البلاغه
حكومت در نهج البلاغه
حكومت در نهج البلاغه

مقام معظم رهبرى آیت الله العظمی خامنه ای

مسئله حكومت در نهج البلاغه، مانند ده‏ها مسئله مهم ديگر زندگى، در اين كتاب عظيم به شيوه‏اى غير از شيوه محققان و مؤلفان مطرح شده است. البته چنين نيست كه امير المؤمنين (ع) فصلى در باره حكومت باز كرده باشد و با ترتيب مقدماتى به نتيجه‏گيرى برسد. شيوه سخن او در اين باب هم، مانند ابواب ديگر، شيوه‏اى حكيمانه است، يعنى عبور از مقدمات و قرار گرفتن بر روى نتيجه. نگاه امير المؤمنين (ع) به مسئله حكومت، نگاه يك حكيم بزرگى است كه با منبع وحى متصل و مرتبط است.
ديگر آنكه مسئله حكومت در نهج البلاغه، به صورت يك بحث تجريدى نيست. على (ع) با امر حكومت درگير بوده و به عنوان يك حاكم، سخن گفته، به عنوان كسى كه با مشكلات اداره كشور اسلامى، با همه مشكلاتش و با همه مصيبتها و دردسرهايش روبرو بوده، و به جوانب گوناگون اين مسئله رسيدگى كرده است. توجه به اين امر براى ما كه در شرايطى مشابه شرايط على (ع) قرار داريم، بسى آموزنده است. بنده با يك سير كوتاه در نهج البلاغه، مسائلى را به عنوان رءوس مطالب، يادداشت كرده‏ام كه در اينجا بيان مى‏كنم.
مسائل عمده‏اى كه بايد در اين زمينه مورد توجه قرار گيرد به قرار زير است: اول ببينيم كه آيا «حكومت» از ديدگاه امام (ع) به همان معنائى است كه در فرهنگ متداول جهان كهن و جهان امروز از آن فهميده مى‏شود، يعنى حكومت مترادف‏است با فرمانروايى، سلطه، تحكّم و احيانا برخوردارى حاكم يا حاكمان از امتيازاتى در زندگى يا نه، «حكومت» در فرهنگ نهج البلاغه، مفهوم ديگرى دارد در اين باب از چند كلمه و اصطلاح مشخص در نهج البلاغه استفاده مى‏كنيم، كه عنوان «امام»، «والى» و «ولّى امر» براى حاكم و عنوان «رعيّت» براى مردم از آن قبيل است.
مطلب بعدى، مسئله ضرورت حكومت است. اين يك بحث است كه آيا براى جامعه انسانى، وجود فرماندهى و حكومت، امرى ضرورى است يا نه استنتاج از اين بحث به معناى التزام به لوازمى در زندگى جمعى است و صرفا منحصر به اين نيست كه ما قبول كنيم حكومت براى جامعه لازم است، بلكه نتيجه بحث ما در شيوه فرماندهى و در شيوه فرمانبرى و در اداره جامعه نيز مشخصات و خطوط ويژه‏اى ترسيم خواهد كرد.
مسئله سوم، منشأ حكومت است. آيا منشأ حكومت از نظر نهج البلاغه چيست آيا يك امر طبيعى، نژاد، دودمان، نسب، زور و اقتدار (اقتدار طبيعى و اقتدار مكتسب) است يا نه، منشأ حكومت و آنچه به حكومت يك انسان يا يك جمع، مشروعيت مى‏بخشد، يك امر الهى يا يك امر مردمى است مسئله چهارم اين است كه آيا حكومت كردن، يك حق است يا يك تكليف حاكم حق حكومت دارد يا موظف است كه حكومت كند و كدام انسانى است كه مى‏تواند يا مى‏بايد حكومت كند از نظر نهج البلاغه، حكومت هم حق است و هم وظيفه. براى آن كسى كه از شرايط و معيارها و ملاك‏هاى حكومت برخوردار است، در شرايطى وظيفه است كه حكومت را قبول كند، و نمى‏تواند اين بار را از دوش خود بر زمين بگذارد.
مسئله پنجم اين است كه آيا حكومت كردن براى فرد يا جمع حاكم، يك هدف است يا يك وسيله و اگر وسيله است، براى چه هدفى است حاكم به وسيله حكومت، به چه مقصدى مى‏خواهد برسد و جامعه را برساند مسئله ششم، مسئله شورانگيز روابط حاكم و رعيّت است. اين روابط، مبتنى بر چه مبنايى و چه اساسى است آيا حقى يكجانبه است كه حاكم را بر گرده مردم سوار مى‏كند يا يك حق متقابل است از جمله اساسى‏ترين و پرمعناترين و پرنتيجه‏ترين مباحث حكومت در نهج البلاغه، اين مسئله است.
مسئله هفتم، مسئله مردم در حكومت است. بايد ببينيم كه در فرهنگ نهج البلاغه، مردم در برابر حكومت چه كاره‏اند تعيين كننده‏اند شروع كننده‏اند اختياردار تامّ‏اند هيچ كاره‏اند چه هستند اين از ظريفترين مسائلى است كه در نهج البلاغه عنوان شده است و امروز فرهنگ‏هايى كه بر ذهنيّت مردم در بخش‏ها و تقسيم‏بندى‏هاى مختلف سياسى حاكم است، هيچكدام منطبق با فرهنگ نهج البلاغه نيست.
مسئله هشتم كه از لحاظ اصولى يك مسئله درجه دو، اما از لحاظ عملى مسئله بسيار پر شور و پر اهميّتى است، نحوه برخورد دستگاه ادارى است با مردم. اجزا و اعضاى حكومتى چگونه بايد با مردم برخورد كنند آيا طلبكار از مردمند آيا بدهكار به مردمند اخلاق دستگاه حكومت با مردم چگونه است مسئله نهم كه باز از آن مسائل بسيار جالب است، رفتار حاكم نسبت به خويشتن است. آيا براى رفتار حاكم در جامعه، محدوديتى وجود دارد آيا مى‏توان به حسن رفتار او با مردم بسنده كرد يا نه، ماوراى نحوه ارتباط حاكم با مردم، چيز ديگرى وجود دارد كه آن، نحوه ارتباط حاكم با خود است زندگى شخصى حاكم چگونه بايد بگذرد و نهج البلاغه در اين مورد چه نظرى دارد مسئله دهم، شرايط حاكم است. چگونه انسانى بر طبق فتواى نهج البلاغه مى‏تواند بر جامعه بشرى حكومت كند اينها عناوين مسائلى است كه در نهج البلاغه آمده است و ما مى‏توانيم آنها را مطرح كنيم و مورد بحث قرار دهيم. از اول شروع مى‏كنيم و به تناسب امكان و فرصت، بحث مى‏كنيم و هر مقدار كه پيش نرفتيم به عهده برادران و خواهران جوان مى‏گذاريم كه در نهج البلاغه بگردند و از اين دنياى معنا و معرفت بهره بگيرند و سر رشته تحقيق و تفكر را دنبال كنند و به ما و ديگران بياموزند.
مسئله اول، مسئله مفهوم حكومت است. در تعبيرات رايج در زبان عربى، براى حاكم، اين تعبيرات و عناوين وجود دارد: سلطان و ملك.
كلمه سلطان در بطن خود متضمن مفهوم سلطه در حاكم است. يعنى آن كسى كه حاكم است، از بعد سلطه‏گرى مورد توجه است. ديگران نمى‏توانند در شئون مردم و امور مردم دخالت كنند، اما او مى‏تواند.ملك، ملوكيّت، مالكيّت، متضمن مفهوم تملّك مردم يا تملك سرنوشت مردم است.
در نهج البلاغه از حاكم جامعه اسلامى هرگز به عنوان ملك يا سلطان سخنى گفته نشده است. تعبيراتى كه در نهج البلاغه است، يكى امام به معناى پيشوا و رهبر است. مفهوم رهبر با مفهوم راهنما فرق دارد رهبر آن كسى است كه اگر جمعيتى را و امتى را به دنبال خود مى‏كشاند، خود، پيش قراول و طلايه‏دار اين حركت است.
مفهوم حركت و پيشروى و پيشگامى در اين خطى كه مردم حركت مى‏كنند، در كلمه امام وجود دارد.
تعبير ديگر، «والى» است. «والى» از كلمه ولايت يا ولايت گرفته مى‏شود، و با توجه به مشتقات اين كلمه مى‏توان به بعد مورد نظر در آن رسيد. ولايت در اصل معناى لغت به معناى پيوند و به هم جوشيدگى دو چيز است. لغت مى‏گويد: ولايت يعنى اتصال دو شيئى به همديگر، بطورى كه هيچ چيزى ميان آن دو فاصله نشود. به تعبير فارسى: به هم جوشيدگى، به هم پيوستگى، ارتباط تامّ و تمام اين معناى ولايت است. البته براى ولايت معانى مختلف ديگرى هم ذكر شده: ولايت به معناى محبت، ولايت به معناى سرپرستى، ولايت به معناى آزاد كردن برده، ولايت به معناى بردگى يا ارباب برده بودن.
به نظر مى‏رسد كه نوع ارتباطهايى كه در معناى ولايت ذكر مى‏شود. كلّا مصاديق همان پيوند و پيوستگى هستند. «والى» امت و «والى» رعيت آن كسى است كه امور مردم را به عهده دارد و با آنها پيوسته است و همين معنى، بعد خاصى از مفهوم حكومت را از نظر نهج البلاغه و امير المؤمنين روشن مى‏كند: «ولىّ امر» يعنى متصدى اين كار. هيچ امتيازى در كلمه متصدى اين كار نهفته نيست. جامعه اسلامى مانند يك كارخانه عظيم متشكل از بخش‏ها، ماشين‏ها، پيچ‏ها، مهره‏ها و قسمت‏هاى كوچك و بزرگ، پر تأثير و كم تأثير است. يكى از اين قسمت‏ها، آن قسمتى است كه مدير جامعه آن را تشكيل مى‏دهد. او هم مانند بقيه قسمت‏هاست. او هم مانند بقيه اجزاء و عناصر تشكيل دهنده اين مجموعه است. «ولىّ امر» متصدى اين كار است.
متصدى اين كار هيچگونه امتيازى را طلب و توقع نمى‏كند و عملا هيچگونه امتيازى از لحاظ وضع زندگى و برخوردارى‏هاى مادى به او تعلق نمى‏گيرد. اگر بتواند وظيفه‏خودش را خوب انجام دهد، به اندازه‏اى كه اين وظيفه و انجام دادن آن براى او جلب حيثيت معنوى كند، به همان اندازه حيثيت كسب مى‏كند، و نه بيش از آن. اين مفهوم حكومت در نهج البلاغه است.
بنا بر اين تعبير، حكومت در نهج البلاغه، هيچ نشانه‏اى و اشاره‏اى از سلطه‏گرى ندارد. هيچ بهانه‏ى براى امتياز طلبى ندارد. از آن طرف، مردم به تعبير نهج البلاغه رعيت‏اند. رعيت يعنى جمعى كه رعايت و مراقبت آنان، و حفاظت و حراست آنان بر دوش ولىّ امر است. البته مراقبت و حفاظت، يك وقت نسبت به يك موجود بيجان است، كه اين يك مفهوم دارد، و يك وقت مربوط به حيوانات است و اين هم يك معنا دارد. اما حراست و حفاظت، گاهى مربوط به انسان‏ها است، يعنى انسان با همه ابعاد شخصيتش، با آزاديخواهيش، با افزايش طلبى معنويش، با امكان تعالى و اوج روحيش. با آرمان‏ها و اهداف والا و شريفش. اينها را به عنوان يك مجموعه در نظر بگيريد انسان با همه اين مجموعه بايد مورد رعايت قرار بگيرند.
اين همان چيزى است كه در فرهنگ اسلامى در طول زمانها مورد ملاحظه بوده است. «كميت اسدى» مى‏گويد: «ساست لا كمن يرعى النّاس سواء و رعية الانعام»
سياستمدارانى كه مراعات انسانها را مانند مراعات حيوانها در نظر نمى‏گيرند.
يعنى انسان با انسانيتش بايد مراعات بشود. اين مفهوم رعيت و تعبير از مردم در نهج البلاغه است.
بطور خلاصه، وقتى در نهج البلاغه در جستجوى مفهوم حكومت هستيم، از طرفى مى‏بينيم آنكه در رأس حكومت است، والى است، ولىّ امر است، متصدى كارهاى مردم است، وظيفه‏دار و مكلف به تكليف مهمى است، انسانى است كه بيشترين بار و سنگين‏ترين مسئوليت بر دوش اوست. اما در سوى ديگر، مردم قرار دارند كه بايد با همه ارزش‏هايشان با همه آرمان‏هايشان، با همه عناصر مشكّله شخصيتشان، مورد رعايت قرار بگيرند. اين مفهوم حكومت است و اين مفهوم، نه سلطه‏گرى است، نه زورمدارى است و نه افزون طلبى است.
امير المؤمنين (ع) در بخش‏هاى مهمى از نهج البلاغه به حيطه حكومت اشاره مى‏كند. شايد ده‏ها جمله در نهج البلاغه مى‏توان نشان داد كه مفهوم حكومت را از نظرعلى (ع) مشخص مى‏كند. از جمله در ابتداى «فرمان مالك اشتر» مى‏خوانيم: جباية خراجها و جهاد عدّوها و استصلاح اهلها و عمارة بلادها.
اين معناى حكومت است. اگر مالك اشتر بعنوان استاندار و والى و حاكم مصر معين مى‏شود، براى آن نيست كه براى خود عنوانى و قدرتى كسب كند، يا سود و بهره‏اى مادى را به خود متوجه سازد. براى آن است كه اين كارها را انجام دهد: براى اداره امور مالى كشور از آنها ماليات بگيرد با دشمنان مردم مبارزه كند آنها را در مقابل دشمنانشان مصونيت ببخشد آنها را به صلاح نزديك كند (صلاح با بعد وسيع مادى و معنويش كه از نظر على (ع) و در منطق نهج البلاغه مطرح است) شهرها و حيطه حكومت خود را آباد كند. يعنى بطور خلاصه انسان‏ها را بسازد، سرزمين را آباد كند، اخلاق و ارزش‏هاى معنوى را بالا ببرد، وظايف مردم و آنچه را كه در جنب حكومت بر عهده آن‏هاست، استنقاذ كند.
مسئله بعدى، مسئله ضرورت حكومت است. اين بحث در نهج البلاغه در مقابل جريان خاصى مطرح مى‏شود و هميشه همينطور بوده است. يك جريان، جريان گرايش‏هاى قدرتمندانه است. در يك جامعه، هميشه كسانى يافت مى‏شوند كه مايلند براى خود حيثيت و قدرت فردى كسب كنند. روال عمومى جامعه را براى خودشان قبول ندارند. مى‏خواهند كه از ضرورت‏هايى كه يك زندگى جمعى بر دوش انسان‏ها مى‏گذارد، خودشان را رها كنند و تن به زير بار قراردادهاى اجتماعى و جمعى ندهند.
از اين گرايش‏ها هميشه در جوامع وجود داشته، امروز هم هست، در آينده هم تا وقتى كه اخلاق انسانى كامل و درست نشود، يك چنين گرايش‏هايى وجود خواهد داشت.
اينها مانند آن جمعى هستند كه در يك كشتى سوارند و مايلند در آن جايى كه خودشان نشسته‏اند، كشتى را سوراخ كنند. در يك قطار دارند حركت مى‏كنند و مايلند آن واگون يا آن اتاقى كه آنها را حمل مى‏كند، در يك جايى كه به نظر آنها خوش آب و هواست بايستد و اگر لازم باشد كه همه قطار هم با آنها بايستد حرفى ندارند. آنها به ضرورت‏هايى كه يك زندگى جمعى بر انسان تحميل مى‏كند، به مقتضاى طبيعت اجتماعى انسان، تسليم نمى‏شوند.
اگر اين گرايش‏هاى قدرتمندانه و قدرت گرايانه در جامعه، محل بروزى پيدا كنند، سرانجام آن به هرج و مرج منتهى مى‏شود. على (ع) در مقابل اين گرايش‏ها مى‏گويد: «لابدّ للنّاس من امير». على (ع) اين جمله را در مقابل جريان بخصوصى مى‏گويد. جريانى كه ضرورت حكومت را نفى مى‏كند، آن جريانى است كه اگر على الباطن از گرايش قدرتمدارى، قدرت گرايى و زورگرايى ناشى مى‏شود، اما على الظاهر لعابى از فلسفه بر روى اين انگيزه كشيده شده، و اين همان است كه در زمان امير المؤمنين (ع) بود. خوارج، عده‏اى صادقانه و از روى اشتباه، اما يقينا عده‏اى از روى غرض، مى‏گفتند: « لا حكم الّا للّه» و در حقيقت يعنى ما در جامعه حكومتى لازم نداريم.
امير المؤمنين (ع) اين كلمه «لا حكم الّا للَّه» را برايشان معنى مى‏كند و اشتباه آنها را توضيح مى‏دهد. باور نمى‏كنيم كه «اشعث بن قيس» كه رئيس خوارج است دچار اشتباه بوده است. و باور نمى‏كنيم كه دست‏هاى سياستمدار رقيبان موذى على (ع) در ايجاد اين گرايش على الظاهر الهى و توحيدى نقش نداشته‏اند. اينها مى‏گفتند حكومت خاص خداست، ما حكومت نمى‏خواهيم ولى مقصود واقعى آنها اين بود كه حكومت على (ع) را نمى‏خواهيم. آن روز اگر على (ع) تسليم اين مغلطه واضح مى‏گشت، يا تسليم هيجان اجتماعى مردمى كه ساده دلانه اين سخن باطل را قبول كرده بودند مى‏شد و از صحنه كنار مى‏رفت، آن وقت همان‏هائى كه گفته بودند ما حكومت لازم نداريم، مدعيان حكومت مى‏شدند و قدم در صحنه مى‏گذاشتند.
امير المؤمنين (ع) مى‏گويد: نه، در جامعه حكومت لازم است: «كلمة حقّ يراد بها الباطل». اين سخن حقى است، اين بيان، بيانى قرآنى است: كه قُلْ إِنِّي عَلى‏ بَيِّنَةٍ: حكم و حكومت متعلق به خداست اما به اين معنى نيست كه جامعه مدير نمى‏خواهد: «نعم انّه لا حكم الّا للّه و لكنّ هؤلاء يقولون إمرة الّا للَّه». اينها مى‏خواهند بگويند اداره جامعه را هم خدا خودش بايد به عهده بگيرد و هيچ كس غير از خدا حق ندارد مدير جامعه باشد، يعنى بايد جامعه بدون مدير بماند: «و انّه لابدّ للنّاس من امير برّ او فاجر».
اين يك ضرورت اجتماعى است، يك ضرورت طبيعى و انسانى است كه جامعه به يك اداره كننده احتياج دارد، به يك مدير نيازمند است، مدير خوب باشد يا مدير بد.
ضرورت زندگى انسانها ايجاب مى‏كند كه مديرى وجود داشته باشد. «لا حكم الّا للَّه» كه اينها مى‏گفتند در حقيقت مى‏خواستند حكومت على (ع) را- كه از آن ناراضى بودند- نفى كنند. در حالى كه «لا حكم الّا للّه»، «انداد للّه» را نفى مى‏كرد،حاكميتى در عرض حاكميت خدا و رقيب حاكميت اللَّه را نفى مى‏كرد. حاكميت على (ع)، حاكميتى در عرض حاكميت خدا نبود، محو در حاكميت خدا بود، در طول حاكميت خدا بود، سرچشمه گرفته از حكومت اللَّه بود و امير المؤمنين (ع) اين مسئله را روشن مى‏كند. در يك جامعه، اگر حكومتى با اين وضع- يعنى منشاء گرفته از حاكميت اللَّه- وجود داشته باشد، آن وقت است كه هر حركتى نشان دهنده مفهوم انحرافى «لا حكم...» باشد، يك حركت ضد الهى و ضد علوى است و امير المؤمنين (ع) آن روز با اين حركت با قاطعيت تمام برخورد كرد، و خوارج را كه به راه حق باز نمى‏آمدند، بشدت كوبيد.
مسئله سوم، منشاء حكومت است. در فرهنگ رايج انسان، در گذشته و حال، منشاء حكومت، زور و اقتدار بوده است. تمام فتوحات و لشكركشى‏ها به همين معناست. همه سلسله‏هايى كه جايگزين سلسله‏هاى پيش از خود مى‏شدند، در حقيقت از همين راه مى‏آمدند. اسكندر كه ايران را فتح كرد، مغول كه به بهانه‏اى به سراسر اين منطقه يورش آورد، حسابشان جز اين نبود. منطق‏ها همه اين بود كه چون مى‏توانيم، پس پيشروى مى‏كنيم چون قدرت داريم، پس مى‏گيريم و مى‏كشيم. در طول تاريخ حركاتى كه سازنده تاريخ حكومت‏هاست، همه نشاندهنده همين فرهنگ است. از نظر حاكمان و نيز از نظر محكومان، ملاك حكومت و منشاء حكومت، زور و اقتدار بوده است. البته آن روزى كه پادشاهى مى‏خواست بر سر كار بيايد، يا آن گاه كه بر سر كار مى‏آمد، صريحا زور را منشاء و مايه حكومت خود نمى‏شمرد. حتى چنگيز خان مغول هم به بهانه‏اى به ايران حمله كرد كه ظاهرا براى ياران و طرفدارانش معقول بود.
امروز، بازى ابرقدرت‏ها، به معناى تسليم در برابر فرهنگ زورمدارى است.
آنهايى كه كشورها را به جبر و عنف مى‏گشايند، آنهايى كه هزاران كيلومتر دور از خاك خود وارد خانه‏هاى مردم مى‏شوند، آنهايى كه سرنوشت ملت‏ها را بدون اراده و خواست آنها در دست مى‏گيرند، اگر چه نه به زبان اما در عمل، اثبات و اذعان مى‏كنند كه منشاء حاكميت، زور و اقتدار است. البته اگر چه اين فرهنگ غالب است، در كنار اين رأى، نظرهاى ديگرى هم وجود دارد. افلاطون ملاك حكومت را فضل و فضيلت مى‏داند، «حكومت افاضل» اما اين نظر، فقط نقشى بر روى كاغذ و يا بحثى در كنج مدرسه‏هاست.
در دنياى جديد، دمكراسى، يعنى خواست و قبول اكثريت مردم، ملاك و منشاء حكومت شمرده مى‏شود. اما كيست كه نداند كه ده‏ها وسيله غير شرافتمندانه به كار گرفته مى‏شود تا خواست مردم به سوئى كه زورمداران و قدرت طلبان مى‏خواهند هدايت شود. بنا بر اين مى‏توان در يك جمله گفت كه در فرهنگ رايج انسانى، از آغاز تا امروز و از امروز تا آن زمانى كه فرهنگ علوى و فرهنگ نهج البلاغه بتواند بر زندگى انسان‏ها حكومت كند، منشاء حاكميت اقتدار و زور بوده و خواهد بود و لا غير.
امير المؤمنين (ع) در نهج البلاغه، منشاء حكومت را اين معانى نمى‏داند، و مهمتر از آنكه خود او هم در عمل آن را ثابت مى‏كند. از نظر على (ع)، منشاء اصلى حكومت، يك سلسله ارزش‏هاى معنوى است. آن كسى مى‏تواند بر مردم حكومت كند و ولايت امر مردم را به عهده بگيرد كه از خصوصياتى برخوردار باشد. نگاه كنيد به نامه‏هاى على (ع) به معاويه و طلحه و زبير و به عاملان خود و به مردم كوفه و به مردم مصر. نامه‏هاى فراوانى كه اگر يكى از آنها را بخوانيم وقت زيادى خواهد گرفت. او حكومت را و ولايت بر مردم را ناشى از يك ارزش معنوى مى‏داند. اما اين ارزش معنوى هم به تنهايى كافى نيست تا اين كه انسان فعلا و عملا حاكم و والى باشد، بلكه مردم هم در اينجا سهمى دارند كه مظهر آن «بيعت» است.
امير المؤمنين (ع) در هر دو زمينه، تصريحاتى دارد. در نامه‏هايى كه امام (ع) به رقباى حكومتى خود نوشته است و قبلا به آنها اشاره كرديم، و نيز در بياناتى كه در باره اهل بيت وارد شده است، آن ارزش‏هاى معنوى كه ملاك حكومت هستند بيان شده‏اند. اما اين ارزش‏ها به تنهايى، چنانكه گفتيم، مايه تحقق حكومت نيست، بلكه بيعت مردم هم شرط است: انّه بايعنى القوم الّذين بايعوا ابا بكر و عمر و عثمان على ما بايعوهم عليه فلم يكن للشّاهد ان يختار و لا للغائب ان يردّ، و انّما الشّورى للمها جرين و الانصار فان اجتمعوا على رجل و سمّوه اماما كان ذلك للّه رضى. اگر مهاجر و انصار جمع بشوند و كسى را پيشواى خود بدانند و به امامت او گردن بنهند، خدا بر اين راضى است. بيعت، منجّز كننده حق خلافت است. آن ارزش‏ها وقتى مى‏تواند فعلا و عملا كسى را به مقام ولايت امر برساند كه مردم هم او را بپذيرند و قبول كنند.
مسئله ديگرى كه در نهج البلاغه بسيار حائز اهميت است، اين است كه آيا حكومت، يك حق است يا يك تكليف و امير المؤمنين (ع) در بيانى خلاصه و مجمل، حكومت را هم يك حق مى‏داند و هم يك تكليف. به اين ترتيب نيست كه هر كسى كه برايش شرايط توليّت امور مردم فراهم شد و توانست بنحوى با كسب وجاهت، با تبليغ، با كارها و شيوه‏هايى كه معمولا طالبان قدرت خوب مى‏دانند آن شيوه‏ها را انجام بدهند، نظر مردم را جلب كند و بتواند حكومت كند. وقتى حكومت، حكومت حق است، اين حق متعلق به كسان معينى است، و اين به معناى آن نيست كه يك طبقه، طبقه ممتازند. زيرا كه در جامعه اسلامى، همه فرصت آن را دارند كه خود را به آن زيورها بيارايند.
همه مى‏توانند كه آن شرايط را براى خود كسب كنند.
البته در دوران بعد از پيامبر اكرم (ص) يك فصل استثنائى وجود دارد. اما نهج البلاغه بيان خودش را به صورت عامّ ارائه مى‏دهد و به اين حق بارها و بارها اشاره مى‏كند.
امام (ع) در اوايل خلافت، در خطبه معروف شقشقيه مى‏فرمايد: «و انّه ليعلم انّ محلّى منها محلّ القطب من الرّحى، ينحدر عنّى السّيل و لا يرقى الىّ الطّير.
مى‏فرمايد جايگاه من در خلافت، جايگاه ميله گرداننده سنگ آسيا است.
در باره روزى كه در شوراى شش نفرى با عثمان بيعت كردند، مى‏فرمايد: لقد علمتم انّى احقّ النّاس بها من غيرى .
اى مردم (يا اى مخاطبان من)، شما مى‏دانيد كه من از همه كس به حكومت و خلافت اولى ترم.
امام، حكومت را حق مى‏داند. اين چيزى است كه در نهج البلاغه واضح است. البته دنبالش بلافاصله مى‏فرمايد: و و اللَّه لاسلمنّ ما سلمت امور المسلمين و لم يكن فيها جور الّا علىّ خاصّة.
مادامى كه فقط به من ظلم مى‏رود، من صبر مى‏كنم، تسليم هستم. ما دام كه كارها بر محور خود انجام بگيرد، من در خدمت هستم.
عين همان بيانى كه در آغاز خلافت ابو بكر هم، يعنى نسبت به آن دوران هم، ايشان بيان فرمودند: فامسكت يدي حتّى رايت راجعة النّاس قد رجعت. اول دست از بيعت شستم، تسليم نشدم، بيعت نكردم اما ديدم حوادثى بوقوع مى‏پيوندد كه مصيبت آن حوادث براى اسلام و براى مسلمين و براى شخص على، صعبتر و غير قابل تحمل‏تر است از مصيبت از دست رفتن حق ولايت. بنا بر اين امير المؤمنين (ع)، ولايت را يك حق مى‏داند و اين جاى انكار نيست.
خوب است همه مسلمانها به اين مسئله، با چشم واقع بينى نگاه كنند. اين امر، كارى به بحث احيانا جدال‏انگيز شيعه و سنى ندارد. ما امروز معتقديم كه در آفاق عالم اسلامى بايد برادران شيعه و سنى با هم و براى هم زندگى كنند و اخوّت اسلامى را از همه چيزها بالاتر بدانند و اين يك حقيقت است. اين تفاهم و وحدت طلبى امروز يك وظيفه است، و هميشه وظيفه همين بوده است. اما يك بحث علمى و اعتقادى در نهج البلاغه اين حقيقت را به ما نشان مى‏دهد، و ما نمى‏توانيم چشممان را روى هم بگذاريم و آنچه را كه نهج البلاغه با صراحت مى‏گويد نديده بگيريم. اين را امير المؤمنين (ع) يك حق مى‏داند، و همچنان كه يك وظيفه نيز مى‏داند. يعنى آن روزى كه اطراف على (ع) را مى‏گيرند بنحوى كه: «فما راعنى الّا و النّاس كعرف الضّبع الىّ، يتنالون علىّ من كلّ جانب حتّى لقد وطى الحسنان و شقّ عطفاى» مردم آن چنان انبوه بر من گرد آمدند كه فرزندان مرا در زير پاهاى خود لگدمال كردند و رداى من پاره شد.
مردم مشتاقانه و نيازمندانه از على (ع) مى‏خواهند كه به نياز آنها پاسخ بدهد.
امير المؤمنين (ع) براى حكومت يك شأن واقعى قائل نيست. حكومت براى على (ع) يك هدف نيست، همچنان كه در بحث بعدى بايد روشن بشود. اما با اين حال، حكومت را به عنوان يك وظيفه مى‏پذيرد، و مى‏ايستد و از آن دفاع مى‏كند: لولا حضور الحاضر و قيام الحجّة بوجود النّاصر... لا لقيت حبلها على غاربها و لسقيت آخرها بكأس اوّلها. باز هم حكومت براى من ارزشى ندارد باز هم حاضر نيستم براى به دست آوردن مقام، از ارزشها بگذرم. باز هم حاضرم با همان جام نخستين، اين جمع را سيراب كنم و همچنان كه روز اول كنار نشستم، باز هم كنار بنشينم.
مؤكّدا مى‏گويد:دعونى و التمسوا غيرى. مرا بگذاريد و به سراغ ديگران برويد.
اما وقتى احساس مى‏كند كه وظيفه است، احساس مى‏كند كه زمينه آماده است و او مى‏تواند اين نقش عظيم و اساسى را بر عهده بگيرد. آن وقت قبول مى‏كند. آيا حكومت براى على (ع) يك هدف است يا يك وسيله خط اساسى فاصل ميان حكومت على (ع) و حكومت ديگران همين است كه حكومت براى على (ع) هدف نيست. يك وسيله براى رسيدن به آرمان‏هاى معنوى است.
محققان، نهج البلاغه را براى اين زمان بسيار قدر بدانند. حقيقت اين است كه اگر ما امروز «هزاره نهج البلاغه» را مى‏گيريم، بايد بدانيم كه اين كتاب عزيز از اين هزار سال اقلا نهصد و پنجاه سال را در انزوا و سكوت بوده است. جز دانشوران و خواص، كسى از نهج البلاغه جز نامى نمى‏دانست. اولين ترجمه‏اى كه از آن شده از مترجم روحانى محترمى است كه اول بار نهج البلاغه را بازارى كرد و به دست مردم داد: آقاى «سيد على نقى فيض الاسلام». من از ايشان قدردانى مى‏كنم و كار ايشان كار مهمى بود.
بتدريج، نهج البلاغه توى بازار آمد و به دست مردم افتاد. مردم نمى‏دانستند نهج البلاغه‏اى هم هست. تنها جملاتى از نهج البلاغه شنيده بودند، كه آنهم بيشتر در مذّمت دنيا و بخش‏هاى كمى از اخلاق بود و ديگر هيچ. بعد از آن، قدرى نهج البلاغه دست به دست گشته است. كسانى بر آن شرح نوشته‏اند و كسانى برداشتهاى خود را بنام شرح نوشته‏اند. همه اين زحمات ارجمند است، همه قابل تقدير است، اما در برابر عظمت نهج البلاغه و كارهايى كه بايد انجام گردد در حكم صفر است.
نهج البلاغه، يك ترجمه كامل ندارد، يك شرح و تفسير كامل ندارد. فصل بندى و باب‏بندى ندارد. بجز كتاب بسيار ارجمندى كه استاد عاليقدر «آقاى مصطفوى» به عنوان «كاشف الفاظ نهج البلاغه» تنظيم كرده‏اند، كارى در اين حد و در اين مايه براى نهج البلاغه انجام نگرفته است. نهج البلاغه با اين عظمت، اين همه مورد اغماض قرار گرفته است.
امروز ما بايد به نهج البلاغه برگرديم. فضلا و انديشمندان كار خود را بكنند، اما جوان‏ها نبايد منتظر اساتيد، فضلا و پيشروان انديشه و علم و ادب بمانند.
نهج البلاغه را بايد از ابعاد گوناگون مورد نظر قرار دهيم و براى اين كار، جمع‏ها و جلسه‏ها تشكيل دهيم البته بنياد نهج البلاغه، كه رحمت و توفيق خدا يار آن باد، مى‏تواند محورى باشد، از خدا مى‏خواهيم كه ما را در اين كوشش موفق بدارد.
و السلام عليكم و رحمة اللَّه و بركاته

منبع:پايگاه تخصصى نهج البلاغه وابسته به مركز جهانى اطلاع رسانى آل البيت (عليهم السلام)




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط